اوپاسنی ماهاراج

پادشاه مرتاضان

اپاسنی ماهاراج«کس دیگری مانند او وجود نداشت، ارزش او را تنها خدا می‌دانست. قابلیت او تا به حدی بود که اگر تمام دنیا را در یک طرف قرار
می‌دادند و او را در طرف دیگر، عظمت او بیشتر می‌بود.»
کاشینات که بعدها او را اوپاسنی ماهاراج (پادشاه مرتاضان) خواندند، در خانواده‌ی موبدان برهمن هندو، در دهکده‌ی ساتانای هند در استان ناسیک در 15 ماه می سال 1870 میلادی متولد شد. پدر او گوویند شاستری و مادرش رخ مینی بود. پدربزرگ او از بزرگان برهمن بود و پیش از مردن، خانواده و دنیا را ترک گفته و درویشی طالب و جستجوگر خداوند می گردد، بی‌خبر از اینکه الوهیت خداوند در نوه‌ی خود او یعنی کاشینات تجلی می‌پذیرد. کاشینات دومین از پنج برادر بود و طبیعت او از کودکی با برادران و خواهرانش تفاوت داشت. این پسر از مدرسه بیزار بود و به سختی تا کلاس سوم خود را رسانید. او مشکلی برای خانواده‌ی خود بود. علاوه بر بدخلقی، بیماری‌های مزمن او در طول دوران کودکی و قطع امید پزشکان از علاج او برای والدین او مشکلاتی فراهم می‌آورد. این پسر از رفتن به مدرسه سر باز می‌زد و به منظور مراقبه در جنگل‌ها خلوت
می‌گزید. قلب و دل کاشینات زیر بار دلبستگی‌های دنیایی نمی‌رفت، اما خانواده‌ی او به تدارک ازدواج او می‌پرداختند و او برخلاف میل خود می بایست به خواسته‌ی آنان تن داده و با یک دختر هندو به نام دورگا ازدواج کند، در آن زمان مطابق با آیین سنتی، دختر و پسر در سنین خیلی پایین ازدواج می‌کردند. در آن زمان کاشینات چهارده ساله و دورگا هشت ساله بود. او توجه چندانی به همسر خود نشان نمی‌داد و علاقه‌ای به کسب و کار نداشت. کاشینات در دل خود نوای کسی را می‌شنید که نمی‌شناخت. او در موقعیت بسیار پریشانی به سر می‌برد. در سردرگمی آنچه که از دلش برمی‌خاست. روزی همسر و خانه‌ی خود را بی‌خبر ترک گفته و پیاده راهی ناسیک می‌شود. اما پدربزرگ او از مخفی‌گاه او اطلاع داشت و در نامه‌ای به کاشینات می‌گوید مادرت سخت بیمار است و از او می‌خواهد که باز گردد و او ناگزیر قبول می‌کند و آنگاه یک سال پس از ازدواج، همسر او فوت می‌کند. ولی بستگان او دوباره او را وادار به ازدواج مجدد می‌کنند. در سال 1885 میلادی، کاشینات با یک دختر هندو ازدواج نمود ولی زندگی دنیایی هنوز برای او غیرقابل تحمل بود.
تجربیات شدت گرفت و سردرگمی و حیرت او نیز افزایش یافت. سؤالی که در دل او بود دوباره و دوباره تکرار می‌شد تا اینکه دلش زخم گردید و بر بی‌قراری و بی‌تابی‌اش افزوده شد. سرانجام کاشینات دیگر نمی‌توانست تحمل کند و به بهانه‌ی مطالعه‌ی کتاب پزشکی، همسر و منزل خود را ترک می‌گوید و به دنبال پاسخ به جستجو می‌پردازد. او به شهر پونا می‌رود اما در آنجا مأیوس گشته و پای پیاده خود را به جنگل کلیان در حومه‌ی شهر ناسیک می‌رساند. در آن موقع بود که او جنگل کلیان را می‌بیند و به پرتگاه‌های کوه بورگاد در سه فرسنگی شهر ناسیک می‌رسد. در آن وقت مرگ تنها راه حل به نظر می‌آمد. کاشینات جوان تصمیم داشت که یا با بی‌غذایی و روزه خود را بکشد و یا با پرت کردن خویش از آن پرتگاه سهمناک. آشفتگی حال او حد و مرز نداشت او به خاطر خدا از جان گذشته بود. کاشینات به مدت نه ماه بدون غذا و آب در غاری به سر برد اما جان خود را از دست نداد. او در حال جذبه به ذکر خدا مشغول بود و همه چیز را فراموش کرده بود. سرنوشت این جوان بیست ساله خیلی بیش از این بود که در غار دور افتاده‌ای در جذبه‌ی الهی باقی بماند. کاشینات با ظاهر شدن مردی، بالای سر خود از حالت جذبه‌ی الهی بیرون آمد. او وحشت کرده بود در حالی‌که این مرد یا شبح، گریبان او را گرفته و ظاهراً پوست او را از بدن جدا می کند آن‌گاه بلافاصله ناپدید شد. این شبح یا منظره‌ی وحشت آور، کاشینات را به آگاهی بدنی باز می گرداند. احساس جسمانی بعدی او عطش شدید بود، او احساس می کرد زبانش را از دهان بیرون می کشند. بدن او در اثر نه ماه نشستن مداوم آن‌چنان خشک شده بود که نمی‌توانست حرکت کند. در حالی‌که از تشنگی به مرگ نزدیک شده بود، خود را تسلیم کرده بود و خاطرش به اینکه به زودی با روح خداوند یکی می‌شود تسکین یافته بود. اما فردی بود که بر این جوان نظارت می‌کرد، او همان فقیر شیردی یعنی سای بابا بود که بیست فرسنگ با او فاصله داشت. سای اجازه نمی‌داد که کاشینات بدین صورت فوت کند. این فقیر برنامه‌های دیگری برای او داشت. در حالی‌که کاشینات در داخل غار ناآگاه بود، سای بابا، ابدال (ماموران روحانی ) خود را ارسال داشت و آنها ابرهای تیره ایجاد و باران شدیدی را بر روی کوه جاری نمودند. جریانی از آب وارد غار شد، کاشینات از صدای رعد و برق بیدار می‌شود و می‌بیند که آب آهسته و قطره قطره وارد دهانش می شود. وقتی آب باران را نوشید، سینه خیز و به زحمت از غار بیرون آمد. در پای کوه بورگاد دهکده‌ی محقری بود به نام گاوالوادی. وقتی اهالی ده، او را در حال خزیدن مشاهده کردند از عجز و ناتوانی او متاثر شدند و از او پرستاری کردند. کاشینات پس از یک ماه، بعد از به دست آوردن سلامتی در تاریخ 22 ژوییه 1890 به منزل بازگشت. یک سال پس از بازگشت کاشینات، همسر دوم او فوت می‌کند و مادر او همسر دیگری برای او انتخاب می‌کند؛ او برای کسب معاش و سرپرستی از همسرش در سال 1892 به سنگلی رفت و به مطالعه‌ی طب آیورودیک پرداخت در سال 1895 میلادی او طبیب سنتی گردید و به ساتانا بازگشت و به طبابت مشغول گردید. کاشینات همچنان از آن نغمه و آهنگ در آتش بود و در سال 1896 میلادی به امراتی رفته و در آنجا درمانگاهی را تاسیس می‌نماید. او هم چنین به مدت سه سال ناشر نشریه مراتی زبان آیورودیک به نام بساج راتنامالا می‌شود و در آن به نویسندگی می‌پردازد. او از حیث کار و زندگی خانوادگی وضع پرثباتی را یافته بود. وقتی به سن بیست و نه سالگی می‌رسد صاحب فرزند پسری می‌شود که ظرف چند ماه فوت می‌کند. در سال 1906 میلادی کاشینات هزاران روپیه سرمایه گذاری کرده و هزاران جریب زمین خریداری و اوقات زیادی را صرف آن می‌کند. او یک مالک سرمایه دار شده بود ولی موقعیت او تغییر می‌کند و ظرف مدت دو سال با دعاوی حقوقی درگیر می‌گردد و در نتیجه مستغلات، پول و اعتبار خود را از دست می‌دهد. در سال1908 میلادی به امراتی باز می گردد تا حرفه پزشکی خود را از نو آغاز کند، اما او دیگر علاقه‌مند نبود و دلسرد شده بود. آن آرزوی درونی یافتن خدا او را درمانده کرده بود. با توافق همسر خود، کاشینات درمانگاه خود را تعطیل می‌کند و در 10 آوریل 1910 میلادی عازم زیارت می گردد. در طول زیارت این زوج، پیر کامل نارایان ماهاراج از شهر ناگپور دیدار می‌نمود و کاشینات اشتیاق زیادی برای زیارت داشت، برنامه هنوز شروع نشده بود و عده‌ی زیادی در صف بودند، پیر کامل از یکی از مریدان خود می‌خواهد تا کاشینات را نزد او بیاورد. کاشینات بر پاهای پیر کامل سجده می‌کند و او حلقه گلی را به گردن کاشینات می‌آویزد. کاشینات و همسرش از میان جمع خارج می‌گردند. آنها به دولیا، نزد برادرش سفر می‌کنند، بیماری تنفسی کاشینات رو به وخامت می‌رود به قدری که تصمیم می‌گیرد چنانچه مداواهای بعدی با شکست رو به رو گردد دست به خودکشی بزند. با فکر خودکشی در آوریل 1911 میلادی به تنهایی دولیا را ترک می‌گوید. او در راه خود به پیتان در شهر احمدنگر به دیدار مرتاضی به نام کلکارنی ماهاراج که در فاصله‌ی سه فرسنگی در راهوری زندگی می‌کرد، می‌رود. وقتی کاشینات به آنجا رسید، آن مرتاض با احترام زیاد، پذیرای او می‌گردد و از او می‌خواهد به شیردی نزد سای بابا برود، کاشینات می‌دانست که سای بابا یک مرشد مسلمان است، پس از رفتن نزد یک مسلمان برای دریافت کمک، نظر مساعدی نداشت و در نتیجه پیشنهاد مرتاض را نپذیرفت. او آن مرتاض را ترک کرد و در ماه ژوئن 1911 میلادی، به قصد ملاقات مجدد نارایان ماهاراج به بمبئی سفر نمود. نارایان با گرمی و عشق بسیار او را پذیرفت و نزد خود نشاند. نارایان قدری از برگ درخت پان توأم با فوفل برای جویدن به کاشینات داد و فرمود:«امروز من تو را در درون و در بیرون کاملاً رنگ کاری کرده‌ام، اکنون کار دیگری باقی نمانده‌است. لزومی برای صحبت یا تماس دوباره مابین ما وجود ندارد. کار تو در اینجا تمام شده است». اما کاشینات تعجب کرده بود و گفت : «چه وقت می‌توانم دوباره شما را ببینم ؟» نارایان پاسخ گفت: « من خود به دیدار تو خواهم آمد و وقتی بیایم ، تو را به گونه‌ای خواهم دید که همیشه نزد تو خواهم بود».
کاشینات نزد مرتاض، کلکارنی ماهاراج در راهوری بازگشت نمود و او مجدداً بر ملاقات سای بابا اصرار و پافشاری ورزید. مرتاض در توضیح گفت که او خود او را ملاقات کرده و سای بابا یک مرشد معمولی نیست و اینکه او ماورای هر فرقه و کیش و آیین می‌باشد. او به کاشینات اطمینان داد که سای بابا یک مرشد کامل است، درست مانند نارایان ماهاراج. این بار کاشینات پذیرفت، آن کار درونی که نارایان ماهاراج به پایان رسانده بود، اکنون اثر خود را نشان می‌داد. فقیر شیردی در آن وقت بسیار پیر شده بود و در اواسط هفتاد سالگی قرار داشت؛اما او بود که همیشه با نغمه سرایی خود کاشینات را هدایت می‌نمود. آن روز مصادف بود با چهل و یک سال انتظار که فقیر شیردی صبورانه پشت سر گذاشته بود.
کاشینات در صبح روز 27 ژوئن سال 1911 میلادی به شیردی رسید و مستقیم برای زیارت سای بابا به حضور او رفت. هنگام غروب کاشینات رخصت می‌خواهد که آنجا را ترک کند، سای بابا خنده سر داده، پاسخ می‌دهد که اگر بروی ظرف هشت روز بایستی باز گردی. او ظرف هشت روز مجدداً باز می‌گردد و این بار به مدت چهار سال در شیردی نزد سای بابا می‌ماند او نغمه سرا را یافته بود. اندکی بعد او به فرمان سای بابا در معبد خاندوبا، در فاصله‌ی پنج کیلومتری از مسجد سای بابا زندگی می‌نمود. بدین ترتیب چهار سال ریاضت سخت و دشوار او آغاز می‌گردد. در ماه فوریه 1912 میلادی خبر آمد که سومین همسر کاشینات در گذشته است اما کاشینات اندوهی از خود نشان نمی‌داد. تحت دستورهای سای بابا، غذای کاشینات توسط یکی از مریدان برای او آورده می‌شد؛ اما پس از چند روز کاشینات دست از غذا کشید و از خوردن غذا سرباز زد، این روزه به مدت یک سال طول کشید و در این مدت او لاغر اندام و کاملاً تحلیل رفته بود. در این زمان او را از روی احترام، اوپاسنی ماهاراج، کسی که خود را وقف خداوند کرده بود صدا می‌زدند. در این مدت رفتار اوپاسنی عجیب می‌نمود، گاهی یک تکه گونی بر بدن برهنه‌ی خویش می‌انداخت و معبد را ترک می‌کرد و در روستاهای اطراف به گردش می‌پرداخت. گاهی اوپاسنی این طور احساس می‌کرد که بدنش به بدن یک زن تبدیل شده و رفتارهای زنانه از خود نشان می‌داد. گاهی به رفتگرها که به نظافت فاضلاب‌ها مشغول بودند، کمک می‌کرد و گاهی نیز به شخم زدن مزارع
می‌پرداخت. به تدریج در طول این یک سال اوپاسنی به آگاهی از آفرینش نزول می‌نمود، فاصله سال‌های 1912 تا 1914 برای اوپاسنی، زمان دوباره بازیافتن آگاهی از آفرینش بود. او در سال 1914 میلادی به کمک پیرکامل خود سای بابا به مقام قطب رسید و سای بابا به مریدان خود اعلام کرد که اوپاسنی ماهاراج به کمال رسیده است. او مردم را برای گوش فرار دادن به نوای دلپذیر او می‌فرستاد.
در نیمه‌ی شب 25 ژوییه سال 1914 اوپاسنی برای نخستین بار بعد از سه سال، شیردی را ترک گفت، او به همراهی دکتر پیلای به سوی سیندی حرکت کردند. اوپاسنی رنج جسمانی بسیاری را درمعبد خاندوبا متحمل شده، بر دستگاه گوارش او صدمه وارد آمده و به بیماری بواسیر مبتلا بود و نیاز به عمل جراحی داشت. اگرچه در موقع عمل، داروی بیهوشی را نپذیرفت اما در طول عمل با متانت کامل کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان نمی‌داد. پس از این عمل، اوپاسنی لباس معمولی را کنار گذارده و به دور کمر خود گونی پیچیدن را آغاز نمود و این پوشش ناچیز و تواضع‌آمیز را تا پایان عمر خویش ادامه داد.
اوپاسنی از سیندی به ناگپور سفر نمود و در منزل دکتر پیلای اقامت گزید. در اوایل اکتبر 1914 میلادی به خاراگپور رفت. اگرچه از مقام الهی او به کسی گفته نشده بود ولی مردم خود به زیارت او می‌آمدند. در فوریه سال 1915 او به منزل محقر و فقیر نشین مردی بنام نامدو ماهار و همسرش باگو تغییر مکان داد و اگرچه آنها از طبقه‌ی پست نجس‌های هند بودند، ولی برهمن‌های طبقه بالا برای زیارت اوپاسنی به منزل آنها می‌آمدند. از این رویداد می‌توان استنباط کرد که شخصیت الهی اوپاسنی ماهاراج به گونه‌ای بود که برهمن‌های خشک و متعصب دست از تعالیم خشک و مذهبی خود بر می‌داشتند. برای یک برهمن قدم گذاشتن به منزل فردی از طبقه‌ی نجس‌ها، پدیده‌ای بس نادر بود. پس از گذراندن ده ماه در میان طبقه‌ی نجس‌ها در شهر خاراگپور، اوپاسنی ماهاراج در 4 اوت 1915 میلادی بدون اطلاع عازم ناگپور شد. پس از اقامتی کوتاه در آنجا او به شیردی باز می‌گردد و مجدداً در معبد خاندوبا ساکن می‌شود. از سال 1915 تا 1917 میلادی بسیاری از کسانی که به زیارت سای بابا به شیردی می‌آمدند برای زیارت اوپاسنی ماهاراج به معبد خاندوبا نیز می‌رفتند. اوپاسنی ماهاراج به عنوان خلیفه‌ی سای بابا شناخته می-شد.
در ماه دسامبر 1915میلادی بود که آن جوان زرتشتی که سای بابا او را«پروردگار» خطاب کرده بود، در حالت حیرت، قدم به معبد خاندوبا نهاد. اوپاسنی ماهاراج روزه‌ی مجددی را آغاز کرده بود و به یک اسکلت تبدیل شده بود. او برهنه روی پله‌های معبد نشسته بود وقتی‌که آن جوان با دست‌های جفت شده آهسته به سوی او می‌آمد. اوپاسنی سنگی به دست گرفت و برپا خاست و آن را به سوی آن جوان پرتاب نمود. آن سنگ با چنان نیرویی بر پیشانی او اصابت کرد که خون جاری گردید. بر چهره‌ی او لبخند شیرین و پیروزمندانه‌ای نقش بسته بود و همچنین بر چهره‌ی خونین آن جوان. آنها یکدیگر را در آغوش گرفتند و اوپاسنی بر زخم او بوسه زد و آن‌گاه او را به داخل معبد برد. آنها دو روز آنجا با یکدیگر تنها بودند. هیچ‌کس نمی داند که چه گذشت فقط اینکه اوپاسنی هویت الهی آن جوان را مبنی بر یگانه‌ی قدیم بودن او، بر او آشکار نمود.
در 25 دسامبر سال 1921 میلادی وقتی مریدان اوپاسنی به دیدار او آمدند، سخت تکان خوردند وقتی او را دیدند که خود را در قفس تنگی از جنس چوب نیشکر حبس نموده است. اوپاسنی مخفیانه دستور ساخت آن را داده بود و در آن روز به داخل آن قدم گذارد. وقتی پیروان علت آن را جویا شدند او پاسخ گفت: « خواست خدا ایجاب می‌کند که من به خاطر شما خود را زندانی کنم. در دعاوی قانونی گاهی یک جنایتکار با ضمانت شخص دیگر، می‌تواند آزاد گردد. به طریق مشابه به خاطر نجات مریدان خود، در اینجا در دادگاه الهی، خود را ضامن قرار می‌دهم. این قفس مکانی است که در آن می‌توانید همه‌ی گناهان خود را به دور افکنید. این یک قفس معمولی نیست، بلکه اقیانوس شادمانی‌هاست و هر که با اندیشیدن به آن بمیرد، بدون تردید به آزادی مطلق دست می‌یابد».
اوپاسنی ماهاراج خود را بیش از سیزده ماه در آن قفس زندانی نمود. در طول آن مدت حتی یک بار هم از آن خارج نشد. او غذا خوردن (منحصر به نان ساده)، ادرار و اجابت مزاج و استحمام را کلاً در داخل آن قفس انجام می‌داد. در این مدت اوپاسنی تعالیم عرفانی بسیاری را از داخل قفس بیان می‌داشتند. سرانجام در عصر روز 31 ژانویه سال 1924 او یک نجار را فراخواند و از او خواست منفذ کوچکی در آن تعبیه نماید و آن‌گاه اوپاسنی پای از قفس بیرون نهاد. اندکی بعد از بیرون آمدن از قفس در ماه مارس 1925 همراه چندی از مریدان به شیردی عزیمت نمود. این نخستین بار بود که بعد از در گذشت سای بابا که شش سال و نیم پیش روی داده بود از شیردی دیدن می‌نمود. اگرچه اوپاسنی ماهاراج به عنوان خلیفه‌ی سای بابا مشهور بود، ولی او یک بار دیگر آن هم ده سال بعد در 14 آوریل 1936 از شیردی دیدار به عمل آورد. او ساکوری را مکان دایم خود کرده بود و از آنجا به اطراف هند سفر می‌نمود.
آن جوان ایرانی تبار زرتشتی که اوپاسنی بر او سنگ پرتاب کرده بود به مدت هفت سال، هر چند وقت یک بار مشاهده می شد.
می‌گویند مریدان اوپاسنی آن جوان را درحال اشک ریختن دیده بودند، چنین تصور می‌کردند که او در پشیمانی است اما اوپاسنی هیچ توضیحی
نمی‌دادند. در سال 1921 میلادی، آن جوان شش ماه اقامت دایم در ساکوری داشت و روزی که آنجا را ترک می‌گفت اوپاسنی بر او سجده نمود و بیان داشت: « تو قدرت یزدانی»
در سال 1922 میلادی ، آن جوان که مهربان شهریار ایرانی نام داشت دوباره بازگشت و شش ماه در ساکوری اقامت نمود، اما پس از آن او و اوپاسنی به مدت بیست سال همدیگر را ندیدند.اوپاسنی بسیاری از مواقع از این جوان یاد می‌کرد. در سال 1936 میلادی اوپاسنی تنها با یک منظور به احمدنگر رفت و آن هم اجرای آرتی در مقابل تصویر آن جوان. پس از آن اوپاسنی از مردم سؤال نمود: «آیا می‌دانید که او در حقیقت کیست؟ او اوتار است».
اپاسنی ماهاراجآنها یکدیگر را برای آخرین بار در مکان متروکه‌ای به نام داهی گائن در 17 اکتبر سال 1941 ملاقات نمودند. هیچ‌کس نمی‌داند آنها چه کردند، اما می‌گویند که اوپاسنی دوباره تکرار نمود«قدرت الهی» و اشاره به ترک دنیا کرد.
پس از این ملاقات اوپاسنی اشاره می‌نمود که به زودی در خواهد گذشت و اشاره می‌نمود ظرف یک ماه به همه‌چیز پایان خواهد داد. او در 12 دسامبر 1941 از پونا دیدار به عمل آورد اما اجازه نداد کسی بر پاهایش سجده کند. قطب زمانه در 19 دسامبر به ساکوری بازگشت نمود و برای دو روز فرصت زیارت به همه داده شد؛ اما در طول آن دو روز از درد قفسه سینه شکایت می‌نمود. در 22 دسامبر او عازم ساتانا شد جایی که بنای یک معبد به یادبود زادگاه او پایان می‌گرفت. او درحالی‌که کارگران را تشویق می‌کرد به طور رمزی فرمود: «آفتاب غروب می کند ...آفتاب غروب می کند».
اوپاسنی شب را بدون استراحت در ساتانا به صبح رسانده و بنّای معبد را فرامی‌خواند و به او می گوید: «کار من انجام شده است. تو باید بقیه را انجام دهی. آیا می‌توانی در غیاب من از عهده‌ی کار برآیی ؟» آن بنّا که از سؤلات رمزآلود اوپاسنی غافل بود از او خداحافظی نموده و اوپاسنی عصر 23 دسامبر به ساکوری باز می‌گردد. معمول بود که اوپاسنی هر وقت از بیرون ساکوری باز می‌گشت بر قفس چوبین سجده می‌نمود، اما در آن روز مستقیماً به کلبه‌ی خود رفت واوپاسنی ماهاراج در سحرگاه روز 24 دسامبر 1941 کالبد جسمانی خویش را ترک گفته و مراسم تدفین او مطابق با سنت هندوها انجام گرفت.